یک دقیقه ،یک اتفاق

شب قبل از تولد شصتمین سال زندگیش بود ودختر زن‌دایی برایش سورپرایز داشت .

چشمانش را بسته بود وهمه یک صدا می‌شمردند .شصت،پنجاه ‌ونه ، زهرماری انرژی‌ها را بالابرده بود.

 

پنجاه‌وهشت ،پنجاه‌و‌هفت  ،حتی بابا‌حاجی هم به وجد آمده وشادمان از دور هم بودن فرزندانش ، بلند بلند دست می‌زد.

 

پنجاه‌وشش پنجاه‌وپنج شمع‌ها با تمام وجود می‌سوختند ومنتظر خاموش شدن بودند.

 

پنجاه‌وچهار ،پنجاه‌وسه،لبهای غنچه‌شده‌اش زیر سبیل چخماقی وروغن‌زده پنهان بود .

 

پنجاه‌ودو،پنجاه‌ویک ،آرزوهایش‌در نوبت بودند وفرصتش کم.

 

پننننننجاه ،پنجاه که کش آمد ،خودش را در تی‌شرتی خیس از عرق وپاچه شلوار روغنی وپاره از زنجیر چرخ دید .مفی را که آویزان بود با ساعد دست پاک کرد .دختر بدک نبود سفیدرو با لایه‌ای از گوشت وچربی اضافه در تمام بدنش ،وقتی می‌خندید چشمانش دیگر دیده نمی‌شد .سر جهازی زنی بود که مادر برای دایی زن‌مرده در نظر گرفته بود .

 

از شمارش مهمانها عقب افتاد به چهل‌وپنج رسیده بودند .باید قیمت کاشت مو را در بیاورد وشکمش را هم کوچک کند .

چهل‌وچهار،چهل‌وسه، شکم دخترزن‌دایی هم بزرگ بود چه بهتر ،کارخدا را چه دیدی  شاید روزی ترکید .

چهل‌ودو،چهل‌ویک ،در دایره ورزشی همگانی پارک طوری می‌ایستاد که روبه‌روی شیوا باشد ،حدودا چهل ساله به نظر می‌آمد .بعد از یکی دو هفته سر صحبت را با او باز کرد .

چهل،سی‌ونه،این بار کنارش ایستاده بود وهمانطور که دستهایش رابالاوپایین می‌برد وهمزمان پاهایش را به عقب وجلو گفت:«حرفه‌ای ورزش میکنی»

«اوه،مرسی ،شما هم حرفه‌ای دید میزنی »وهردو خندیده بودند .

سه روز بعد شیوا گفته بود که از شوهرش جدا شده وتنها زندگی می‌کند .

سی‌وشش،سی‌وپنج.روز هفتم برای نهار به رستوران هانی دعوت شده بود ،جایی که دختر زندایی خیلی دلش می‌خواست برود ولی هنوز فرصتش پیش نیامده بود .

سی‌وچهار،سی‌وسه،لعنت فرستاد به روزی که دایی خرش کرده بود وبا زبون‌بازی دختر خوانده‌اش را بسته بود به ریشش،«با هم بزرگ شدین ،اخلاقتون دست همه »

سی‌ودو،سی‌ویک ،دایی راست میگفت دختر همه زید‌های پسر را میشناخت ،پس چرا بله داده بود ،دنبال مدال طلا بین دخترها بود .

سی،بیست‌ونه،به پسرشان فکر کرد ،برنامه خواستگاری از دختر مراد را می‌گذارد وسرش را گرم میکند .

بیست‌وهشت،بیست‌وهفت ،فردا روز تولدش قرار محضر دارند .

بیست‌وشش ،بیست‌وپنج ،چند شنبه‌ها می‌تواند زنش را بپیچاند وبرود پیش شیوا ،هیچ شنبه‌ای ،پس باید وقت نهار برود .

بیست‌وچهار،بیست‌وسه،بهتر است خانه را نزدیک بازار بگیرد ،محله پامنار .

بیست‌ودو،بیست‌ویک ،کاش چند سال پیش سر موضوع حسابدارش که کارشون به جای باریک کشید طلاقش داده بود 

بیست ،بازهم دایی پا‌در میانی کرده بود ،«توکه نمره‌ت بیسته هوای دختر‌خونده ما‌روهم داشته باش ».

نوزده،هجده،لعنتی‌،‌ حواله دایی کرده‌‌‌بود ،کاش زنش نمرده بود .

هفده،‌شانزده،شیوا را در حال رقص چاقو تصور کرد ،آن وقت مهمانها دستشان را می‌بریدند وبه او حق می‌دادند .

پانزده ،چهارده ،دوقلوهای  برادرش دویده‌بودند جلوی میز وپشت به دوربین جلوی کیک ایستاده‌بودند وچشمشان به گردن کج شمع‌ها بود  .

سیزده ،دوازده برادرش به طرف میز می‌آمد  که صدای آیفون مسیرش را عوض کرد .

یازده،ده،‌«زن‌داداش  مهمون دیگه‌ای داشتین ؟»

نه،هشت، زن در چوبی راباز کرده وهمان طور که دسته گلهای زرد را از میهمان میگرفت او را در آغوش کشیده بود .

هفت ،شش، مرد وسایل خانه را با رنگ مورد علاقه شیوا چیده بود .

پنج،چهار ، زن مشغول معرفی مهمان تازه وارد بود.

سه،دو، برادر دوقلوهایش را زیر بغل زده واز جلوی میز آمده بود کنار  .

ییییبککککک ، دستها با‌لا رفته ، یک در جایگاهش قرار گرفته ومرد چشمهایش را باز کرده بود .

سورپرایز خشکش زده وقلبش از طپش ایستاده بودودختر زن‌دایی در هیبت اسقف‌اعظم در مقابلش ایستاده بود تا اعترافات قبل از مرگش را بگیرد 

 

لیلاجدی

۵
از ۵
۱ مشارکت کننده

جستجو در مقالات

اخرین نوشته‌ها

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش