پارچه اعلا پارچه بیا اینور بازار
حبوبات اجیل درجه یک دارم بدو تموم شدا
مغزم داشت منفجر میشد از صداهای بلندو نکره بازاریا از فک کردن به قسط بعدی این قراضه هیچکسم سوار نمیشه حداقل با مسافرکشی نون شبمو دربیارم تا وقتی تاکسیای خطی و اتوبوس هست کی سوار موتور من میشه سرمو تکیه داده بودم به فرمون موتور و افتاب داشت بهم پس گردنی میزد
ـ اقا اقا ببخشید سلام میشه مارو تا ادرسی که بهتون میدم برسونین خیلی عجله داریم
سرمو بالا اوردم یه خانوم با چادر مشکی و قد نسبتا بلند داشت سعی میکرد هم با دهنش حرف بزنه و هم با دندوناش چادرشو نگه داره
لحجه داشتن بنظر نمیومد بچه اینجا باشن منم از خدا خواسته فرصتو غنیمت شمردمو گفتم بفرما ابجی
ـ زهره فاطمه بیاین بیاین سریع دیر میشه
نگفته بودی چند نفرین ابجی این موتور وزن خودمو به زور تحمل میکنه
ـ اقا اذیت نکن دیگه خیلی عجله داریم پولشو میدم بهت
اخه بحث پولش نیست خانوم موتور کشش نداره
وقتی همزمان داشت کیفشو میگشت و همچنان با دندوناش چادرشو نگه داشته بود گفت
ـ هفت پونصد خیرشو ببینی
چشمام نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه ولی به روی خودم نیاوردم یکم اخم کردمو سرمو خاروندم و گفتم کجا میخوای بری حالا؟
ـ جای دوری نیست ادرسو میگم بهتون کجا برین
قبول کردم و سه تاشون سوار موتور شدن زیر چادر اون دوتای دیگه یه برامدگی بزرگ بود مثل یه ساک بزرگ
مسافرین؟
ـ بله از جنوب اومدیم تو این شهر غریب تهرانم که ماشالا به این بزرگی شانس اوردیم شمارو پیدا کردیم
نه بابا خواهش میکنم ابجی چه حرفیه اینا خواهراتن؟
ـ بله
با پوزخندی گفتم ماشالا بدتر از شما چشاشونم به زور معلومه یه جوری چادرو چسبیدن البته ببخشیدا ابجی قصد جسارت نداشتم شما جای خواهر من
با کمی چشم غره از آینه موتور نگام کردو گفت
ـ خدا ببخشه به شما کاری نداره که حجاب خواهرای من
سرمو به نشونه تاکید بالا پایین کردم و احساس شرم درونی بهم گفت که خفه خون بگیرم
ـ اینجارو بپیچید سمت راست بی زحمت
چشم چشم
میگم ابجی یه سوال بپرسم؟
اون که هنوز از حرف قبلیم دلخور بود با ناکامی گفت بفرمایید
میگم چرا راهتون به تهران افتاد جنوب چش بود مگه؟
ـ مامانم فوت کرد مجبور شدیم بیایم اینجا خونه خالم زندگی کنیم
اخ خدا رحمت کنه درد بدیه از دست دادن عزیز بابات چی پس؟
ـ تو جبهه عمرشونو دادن به شما
اخ اخ این صدام نصف ممکلتو داغدار کرد حیوون
وقتی از آینه نگاش کردم دیگه حتی چشم غره هم نمیرفت اصن نگام نمیکرد که بخواد چشم غره بره
البته ببخشیدا بی ادبی کردم
ـ خواهش میکنم
زهره و...؟
ـ فاطمه
اها اره فاطمه خانم
اسم خودت چیه ابجی؟ جسارت نباشه البته
ـ حدیث شما چطور؟
من کوچیک شما سعیدم
ـ اقا سعید لازم نیست هرموقع سوال میپرسین سرتونو برگردونین من متوجه میشم حواستون بی زحمت به خیابون باشه خدایی نکرده اتفاقی نیوفته
بله چشم ببخشید
ـ میدونو بپیچید سمت راست
رو چشم
ـ بعد چراغ قرمز بپیچید دست چپ
رو چشم
وقتی داشتم دستامو میکشدمو پشت چراغ قرمز خستگی درمیکردم پرسیدم
حدیث خانوم میگم این خواهراتون اصن از موقعی که سوار شدین تا الان یه کلام حرف نزدن روبراهه همچی؟
ـ بله شما سرتون به کار خودتون باشه
بله اونم رو چشم
صدای رادیو ماشین بغل توجهمو جلب کرد
اوستا چی میگه اخباره؟
+میگه امروز از یه طلافروشی سرقت شده
نه بابا؟ کجا؟
+شهر ری
عجبب اتفاقا همین الان ازونجا مسافر زدم پلیس چیزی پیدا کرده؟
+نمیدونم والا
ـ اقا سعید چراغ سبز شد
بله ابجی چشم، اقا به سلامت
شما چیزی ندیدین؟
ـ نه والا تو شهر غریب به این بزرگی اونجایی که مارو سوار کردین شهر ری بود اسمش؟
بله یکی از قدیمی ترین شهرای تهرانه اگه وقت داشتین تا امشب کل تهرانو با همین موتور بهتون نشون میدادم
بالاخره اون چشم غره ها از میون رفت و میشد از حالت چشماش حدس زد داره میخنده یا حداقل لبخند میزنه
ـ خیلی ممنون پشت این پیکان ما پیاده میشیم
خدمت شما برین به سلامت ابجی
ـ دست شما درد نکنه بریم بچها
خونه نسبتا تمیزی بود از لای درختچه های غوره یه پنجره مستقیما روبرو بود بالای اون در ابی اسمانی رنگ
موتورو خاموش کردم و دوباره سرمو تکیه دادم به فرمون موتور صرفا از روی اینکه حوصلم سررفته بود زیرزیرکی از لای ارنجم یه نیم نگاهی به پنجره انداختم
بعد از گذشت چندثانیه وقتی قلبم نزدیک بود وایسته موتورو روشن کردم و تا حد ممکن ازونجا فاصله گرفتم
اخرزمان شده مردا چادر میپوشن با خنده گوشواره گردنبند میندازن دور گردنشون.
ایلیا وارسته