«علی جان، یه لحظه تشریف میاری اینجا؟»
عرق کرده بودم و خیسی اذیتکنندهای در زیر بغلهایم حس میکردم. پیراهن را از هم محلیها قرض گرفته بودم و دکمهها را تا بیخ گلویم بسته بودم. آخر چارهای هم نداشتم؛ طرف حسابم حاج مهدی بود. حساب هیچ نماز و روزه و خمس و زکاتی از دستش نمیرفت. حتی یک دقیقه از هشت سال دفاع مقدس را هم به خودش استراحت نداده بود تا به تهران برگردد و زن و بچهی بیچارهاش را تر و خشک کند. اگر من را با آن پیراهن یقهباز و شلوار پلیسهدارم میدید، حتی اجازه نمیداد از آن آگهی استخدام پادو که در روزنامهی کیهان چاپ کرده بود، حرفی بزنم. همین که آن تسبیح شاه مقصود و قرآن جیبی همیشگیاش را در دست راستش میدیدم، تمام ویژگیهای خاص او با کوچکترین جزئیات در ذهنم مرور میشد. این دو یادگار نفیس، همراه همیشگیِ او بودند.
«اگه ما احیانا خواستیم استخدامت کنیم، وسیلهای چیزی داری برای خودت دست و پا کنی؟ کار ما با تو اینور و اونور دوییدن زیاد داره ها.»
عزمم را جزم کردم و با اعتماد به نفس بالایی که هیچوقت مثلش را نچشیده بودم، جواب دادم: «غمت نباشه حاجی. خیالت راحت. یه موتور دارم سریعتر از طیارهای که شاه با اون دمشو گذاشت روی کولش و در رفت. شما فقط امر کن تا بقیهاشو من و این موتور حل کنیم.»
خوشش آمد. سرش را پایین آورد و لبخندی زد. گفت: «خداروشکر. نگران ضامن هم نباش. نیازی نیست کسی رو بیاری. من تا عمر دارم مدیون بابای خدابیامرزتم. این کمترین کمکیه که از دستم برمیاد.»
حاج مهدی و پدر من از بچگی با هم دوستانی صمیمی بودند؛ آنقدر صمیمی که از جیک و پوک زندگیِ هم خبر داشتند. تمام لحظههای زندگی را با هم گذرانده بودند. با هم به یک مدرسه رفتند و بعد از آن، با هم وارد دانشگاه افسری شدند. در یک زمان ازدواج کردند و در یک زمان هم بچهدار شدند. با شروع جنگ تحمیلی، در جبهه رفتن هم همراه یکدیگر بودند. اتفاقی که بعد از چندین سال مالوف بودن باعث جدایی این دو یارِ غار شد، شهید شدن پدر من بود. آنطور که حاج مهدی همیشه تعریف میکرد، پدر من جانش را نجات داده بود و همین امر، باعث گرفتار شدن خودش در دستان بعثیها و در نهایت، کشته شدنش شده بود. این خاطرهی تلخِ شیرین، سبب شده بود که حاج مهدی حتی بعد از گذشت ده سال، احساس دِین سنگینی نسبت به پدر من داشته باشد و جواب رد ندهد. من هم که از خدا خواسته، به قدری خوشحال شدم که نزدیک بود همانجا، در حجرهی فرش فروشی حاجی، بال دربیاورم. راستش میدانستم که ممکن نیست او مرا دستِ خالی رها کند، اما همین که مطمئن شدم حالا بعد از چندین روز تلاش و تکاپو، کاری در این شهرِ بزرگِ مادرمُرده پیدا کردهام، بر شادمانیام میافزود. در همان حال و هوا، با شور و ذوقی فراوان، ناخواسته حاجی را در آغوش گرفتم و با هیجان گفتم: «خدا حفظت کنه حاجی. خدا خیرت بده. واقعا نمیدونم چطور این لطفو جبران کنم!»
بلافاصله از آنجا که در بازار تجریش قرار داشت، راهیِ خانه شدم. آنقدر خوش و خرم بودم که متوجه نشدم از کدام مسیر رفتم و کی به درِ خانه متوسل شدم. مادرم در شعاع چند کیلومتری محله، بوی قرمهی معرکهای به راه انداخته بود. خودم را جمع و جور کردم و زنگ در را زدم. آرام و قرار نداشتم. دوست داشتم که او، اولین کسی باشد که این خبر را میشنود. مدت کوتاهی منتظر ماندم و نهایتاً در به سویم باز شد.
«سلام مادر، قربونت برم! بالاخره یه کاری برای خودم جور کردم ورِ دستِ حاج مهدی. دیدی؟ دیدی بیخودی نگران بودی؟»
حرفم تمام نشده از گفتن آن پشیمان شدم. او هم مادر است دیگر؛ مانند تمام مادرها. نگران نباشد چه کند؟ من هم اگر دلش را شاد نکنم چه کنم؟ هیچوقت نمیتوانستم جایش باشم.
«خداروشکر مادر، خدارو صد هزار مرتبه شکر. بیا تو که از همسایهها بده انقدر سر و صدا راه انداختی.»
تمام فرآیندی را که برای صلاحیت پیدا کردن در نظر حاج مهدی طی کرده بودم، برایش توضیح دادم. حرّافیهایم که تمام شد، استکانی چای برای خودم ریختم و همراه با یک فقره نعلبکی، به سرسرای خانه کوچ کردم. بر ردیف پشتیهای سفت و سخت تکیه دادم و گرم تماشای تلویزیون شدم که از صبح آن روز، بیوقفه روشن بود. مستندی از خادمین حرم شاه عبدالعظیم پخش میشد. برایم مهم نبود، فقط باید تا زمان تمام شدن تردستیهایم با استکان و نعلبکی، چیزی میدیدم. مشغول سرد کردن چای بودم که فکری به ذهنم رسید. بساط چای خوری را کنار گذاشتم و خودم را به آشپزخانه رساندم. مادر با قابلمهی قرمه خلوت کرده بود و صلوات میفرستاد که من ناگهان سکوت را شکستم: «مادر، بعد ناهار آماده شو میخوام ببرمت شاه عبدالعظیم.» زهره ترکش کردم. با چشمان درشت نگاهی به من انداخت و گفت: «خدا نکشدت علی، ترسیدم!» آهی کشید و ادامه داد: «شاه عبدالعظیم دیگه برای چی؟»
«بابت شیرینیِ کار پیدا کردنم. امروزم که پنجشنبهست. رسیدیم دعای کمیلم میخونیم؛ ثواب داره.»
بیدلیل بحث دعای کمیل را باز نکرده بودم. میدانستم که نه نمیگوید. چندین ماه بود به دلش افتاده بود دعای کمیلی در صحن حرم بخواند. اینها را به من نمیگفت، چون فکر میکرد درگیریهایم، باعث میشوند بهانهگیری کنم. زمانی که پشت تلفن با اقوام درد دل میکرد این موضوع را شنیده بودم. این بهترین فرصت بود.
«مشکلی نداره مادر، فقط برای ناهار مهین خانوم و دخترش قراره بیان. اونارو راهی کنیم و بعد بریم. از اونا زشته.»
حلالزاده هم بودند. تا اسمشان آمد، زنگ در خورد و مهمانهای ناخواندهی ما تشریف آوردند و تیرهبختی آن روز، از همانجا شروع شد.
مهین خانم، نوهی عمهی دخترخالهی مادرم میشد. غیرممکن بود آمدن آنها، دید و بازدید فامیلی محسوب شود. حتی همسایه هم نبودند. نمیدانم این نگونبختها چه چیزی در خانوادهی ما دیده بودند که هر روز هفته، چه ایام کاری و چه تعطیلیها، خودشان را به خانهی ما دعوت میکردند و خودشان هم از خودشان پذیرایی میکردند. در آخر، خودشان از خودشان تشکر میکردند و تشریف میبردند. میآمدند و میلنباندند و میرفتند. این وسط، خونِ منِ بیچاره سیاه میشد، از بس که به آنها لعن و نفرین میفرستادم.
سلام و احوالپرسی مختصری به راه انداختم و رفتم در گوشهای نشستم. آن یک استکان چای هم سرد شده بود و زهرمارم شد. از خوشقدمی مهمانان عزیز ما بود! پیوسته و آرام زیر لب میگفتم: «امان از این همه مهربانیت مادر، امان!»
سفرهای انداختم و الحمدلله، این دو عزیز هیچ کمکی نکردند. منطقی بود؛ چون باید نیروی زیادی برای یاوهگویی ذخیره میکردند. حین صرف ناهار، مادر و مهین خانم صحبتهای زیادی کردند. از هر دری حرف میزدند. مادر به آنها گفت که من کاری پیدا کردهام. با چشمانم اشاره کردم که اطلاعات دیگری ندهد؛ چون اگر بیشتر دربارهی کار من میگفت، میدانستم که فردا خبرش با تمام جزئیات در کل محل میپیچد.
همه چیز داشت قابلقبول پیش میرفت تا اینکه مادر از رفتنمان به حرم گفت. حرف مادر تمام نشده بود که این دو موجود عجیبالخلقه، بدون اینکه فکر یا مشورتی بکنند، اعلام آمادگی کردند. لقمهی غذا پرید در گلویم. به آشپزخانه رفتم تا یک لیوان آب برای خودم بریزم. تاحالا انقدر از گفتن چیزی پشیمان نشده بودم. یا خدای غریبانهای گفتم و برگشتم. بیچاره شده بودم. باید چهار ترکه تا شهر ری میرفتیم، آن هم نه با پیکان؛ بلکه با موتوری که تنها سرمایه و داشتهی من بود. دیگر چه میتوانستم بگویم؟ تیری بود که از دست رفته بود.
خیرِ آدمهای پست نه تنها به دیگر آدمها، بلکه به هیچ مخلوق جاندار و بیجانی نمیرسد.
موتور بیچارهی من...
محمد یاشار ریسمانی