بنفشه

بر خلاف شهرای دیگه، ری رنگ نداشت. همشم بخاطر همین آفتابش بود، انقدر تیز و درنده بود که در عرض پنج دقیقه رنگ همه اسباب بازیای میثم رو تو بچگی برده بود و تبدیلشون کرده بود به یه سری پلاستیک خاکستری. همین آفتاب موهای مریم که مادرزاد سیاه بود رو وقتی تو چهار سالگی رفت تو کوچه تا با پسرای محل‌شون دعوا کنه سفید کرد. خلاصه که هرچیزی زیر سایه نبود، زرتی بی‌رنگ میشد. برای همین بود که مردم یا از خونه بیرون نمیزدن یا اگه میزدن خودشونو با لباسای سیاه می‌پوشوندن که لباسه گرما رو جذب کنه و پوستشون رو نسوزونه. اونایی که حساس‌تر بودن یه پارچه بزرگ میساختن که عین خیمه کل تن و بدنشون رو بپوشونه. هرچند بودن بعضیا که با حقیقت تلخ ری کنار اومده بودن و با خودشون میگفتن آقا تهش که یا خاکستر میشیم یا خاک، هردوشونم رنگ ندارن، حالا یکم خاکستری شیم چه عیبی داره، در عوض می‌تونیم زندگی کنیم.

یکی از این آدما میثم بود.

برعکس مریم که خیلی با رنگ موی جدیدش حال کرد، میثم بعد از قضیه اسباب بازیاش یه مدت دچار افسردگی حاد شد و بعد از چند سال وسط نوجوونی یه روز موهاشو از ته زد و اومد جلوی تلویزیون که داشت لابه لای برفکا فوتبال نشون میداد دست به کمر گفت:

"من با کالبر آمو آشنا شدم."

کالبر آمو یه یارویی بود که مثل میثم تو یه شهر نیمه بیابونی زندگی میکرد و طبق چیزایی که میثم اونموقع‌ها سر سفره تعریف میکرد انگار یه بار گفته: "هرچه تن رنگین‌تر، سر ننگین‌تر." اینجوری بود که برادر کوچیکم، میثم، یه مبارز دیکولوره شد و گفت دیگه از بودن تو آفتاب نمی‌ترسه.

اوایل اینا مسخره بازیای تو خونه بود ولی یه روز ظهر تو مرداد که میثم داشت تو حیاط خلوت سیگار میکشید و یه کتاب خاکستری رنگ میخوند رفتم تو اتاقش و دیدم همه چیزش سیاه سفیده و یه آدمی تو اتاقش زندگی میکنه که وقتی ازش خواستم خودش رو معرفی کنه گفت برادر ایدئولوژیک میثمه و قراره با هم جنبش دیکلریسم رو تو شهر ری راه بندازن. منم گفتم به نظر جالب میاد اما نمیفهمم چرا باید از مردم بخوان همه موهاشونو سفید کنن و براش توضیح دادم که از وقتی میثم سیاه سفید شده، تو پس زمینه محو میشه و معمولا نمی‌بینمش. برادر ایدئولوژیک برادرم که حالا برادر ایدئولوژیک منم بود پرسید که به نظرم میثم کجاست. گفتم حیاط. میثم که کنارش وایساده بود با اشاره سر نشون داد ناامید شده. بعد دست من، مریم و داداش بزرگه رو گرفت بعد هممون رو سوار موتورش کرد و ما هم خیمه‌‌هامونو سرمون کردیم و میثم مارو برد بیابون. اونجا نمیدونستیم چرا کادیلاک نوک مدادی کنارمون شیشه دودیاشو داد پایین، یه دوربین آبی جیغ نشونمون داد و بعد دوباره برگشت سر جاش. کادیلاک ندیده بودیم، فکر میکردیم چیز عادی ایه. میثم به روندن موتورش بدون کلاه کاسکت ادامه داد و وقتی گفتیم یه کاست بذار گفت سکوت قشنگ تره. بعد کنار یه تیکه زمین خالی وایساد، یه سوت بلبلی زد و یه در باز شد و من فهمیدم اون وسط یه مقر زدن که چون سیاه سفید بود تو پس‌زمینه محو شده بود و ما ندیدیمش؛ استتار بی‌رنگ به صرفه تره. خلاصه آقا رفتیم تو، دیدیم دیوارا پر از عکس چینه‌ست و یکی پینک فلوید پخش میکنه و یکی چای. میثم یه چای سیاه نوشید و اومد توضیح طرح عظیمش برای دکلره کردن کل ایران رو شروع که یهو پلیس رنگیا اومدن توو و رو همه رنگای دائمی پاشیدن و حالا میثم بنفشه.

 

گلاره پی‌سخن

۴
از ۵
۶ مشارکت کننده

جستجو در مقالات

اخرین نوشته‌ها

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش