موتور پر حاشیه

موتور پر حاشیه
(ای ای ای آقا کریم اخرم مارو با موتور نبرد و مجبور شدم با عمو یحیی و زنعمو زینب برم اهان بزارید اینم بهتون بگم محض اطلاع کریم برادر بزرگتر منه مریم و مهناز خواهرامن خانم جون هم که خب مشخصه دیگه مامانمه)  +کجا داریم میریم کریم؟ -به مریم بگو بهش بگه داریم میریم قبرستون  ×پیس پیس مریم ؟ • هان ×بهش بگو داریم میریم قبرستون  مریم با صدای خیلی …
ادامه مطلب

موتور بیچاره‌ی من

موتور بیچاره‌ی من
«علی جان، یه لحظه تشریف میاری اینجا؟» عرق کرده بودم و خیسی اذیت‌کننده‌ای در زیر بغل‌هایم حس می‌کردم. پیراهن را از هم‌ محلی‌ها قرض گرفته بودم و دکمه‌ها را تا بیخ گلویم بسته بودم. آخر چاره‌ای هم نداشتم‌؛ طرف حسابم حاج مهدی بود. حساب هیچ نماز و روزه و خمس و زکاتی از دستش نمی‌رفت. حتی یک دقیقه از هشت سال دفاع مقدس را هم به خودش استراحت نداده بود …
ادامه مطلب

ته جعبه‌ی شیرینی

ته جعبه‌ی شیرینی
- رضا مامان بیا اینجا یه لحظه . اینو دیدی ؟  رضا وارد اتاق شد و گفت :  + جان مامان ، فردا سه شنبه است ؟  کنار مادر نشست و به آلبومی که نمی دانست وجود دارد خیره شد .چشمان رضا برقی زد . یک عکس از زمان جوانی احمد دایی پیدا کرده بود . + مامان اینو از کجا آوردی . - اینو ببین ،داییته . + آره …
ادامه مطلب

آخر الزمان

آخر الزمان
پارچه اعلا پارچه بیا اینور بازار حبوبات اجیل درجه یک دارم بدو تموم شدا  مغزم داشت منفجر میشد از صداهای بلندو نکره بازاریا از فک کردن به قسط بعدی این قراضه هیچکسم سوار نمیشه حداقل با مسافرکشی نون شبمو دربیارم تا وقتی تاکسیای خطی و اتوبوس هست کی سوار موتور من میشه سرمو تکیه داده بودم به فرمون موتور و افتاب داشت بهم پس گردنی میزد  ـ اقا اقا ببخشید …
ادامه مطلب

بنفشه

بنفشه
بر خلاف شهرای دیگه، ری رنگ نداشت. همشم بخاطر همین آفتابش بود، انقدر تیز و درنده بود که در عرض پنج دقیقه رنگ همه اسباب بازیای میثم رو تو بچگی برده بود و تبدیلشون کرده بود به یه سری پلاستیک خاکستری. همین آفتاب موهای مریم که مادرزاد سیاه بود رو وقتی تو چهار سالگی رفت تو کوچه تا با پسرای محل‌شون دعوا کنه سفید کرد. خلاصه که هرچیزی زیر سایه …
ادامه مطلب

یک دقیقه ،یک اتفاق

یک دقیقه ،یک اتفاق
شب قبل از تولد شصتمین سال زندگیش بود ودختر زن‌دایی برایش سورپرایز داشت . چشمانش را بسته بود وهمه یک صدا می‌شمردند .شصت،پنجاه ‌ونه ، زهرماری انرژی‌ها را بالابرده بود.   پنجاه‌وهشت ،پنجاه‌و‌هفت  ،حتی بابا‌حاجی هم به وجد آمده وشادمان از دور هم بودن فرزندانش ، بلند بلند دست می‌زد.   پنجاه‌وشش پنجاه‌وپنج شمع‌ها با تمام وجود می‌سوختند ومنتظر خاموش شدن بودند.   پنجاه‌وچهار ،پنجاه‌وسه،لبهای غنچه‌شده‌اش زیر سبیل چخماقی وروغن‌زده …
ادامه مطلب

سنت و مدرنیته

سنت و مدرنیته
چند روز پیش خونه مادربزرگم بودم دیدم رفته تو اتاق یه دبه بزرگو گرفته دستش هی پیس پیس پیس زیر لب دعا میخونه با یه لقمه که هم قد خودم بود وارد اتاق شدمو با دهن پر  میگم عزیز چیکار داری میکنی؟  اونم خوش و خرم میگه عموت خدا خیرش بده سرکه انگور انداخته دارم صلوات میفرستم  منم با شرارتی که از چشمام میریخت گفتم عهع بده ماهم چهارتا صلوات …
ادامه مطلب

جستجو در مقالات

اخرین نوشته‌ها

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش