- رضا مامان بیا اینجا یه لحظه . اینو دیدی ؟
رضا وارد اتاق شد و گفت :
+ جان مامان ، فردا سه شنبه است ؟
کنار مادر نشست و به آلبومی که نمی دانست وجود دارد خیره شد .چشمان رضا برقی زد . یک عکس از زمان جوانی احمد دایی پیدا کرده بود .
+ مامان اینو از کجا آوردی .
- اینو ببین ،داییته .
+ آره معلومه از موهای سرش و سیبیلش . این سه نفر شمایید ؟
- منم و خالت و عزیز ، فکر کنم عکس برای ۳۰ سال پیشه .
رضا برگه های آلبوم را جابهجا میکرد و دوباره به همان عکس برمیگشت . چندین بار این کار را انجام داد و پرسید :
+ حالا کجا میرفتید چهار نفری ؟ چجوری دایی راضی شد سه نفری سوار شید ؟
- داییت اولا سخت گیر نبود . اینجا ...
مادر چند بار به تصویر سیاه سفید موتور و چهار سوار آن نگاه کرد .
- فکر کنم میرفتیم سمت حرم . یادم نمیاد دقیقا .
رضا خواست که اتاق را ترک کند که مادر صندوق خاطراتش را باز کرد .
- اولین بار بابات رو تو صحن گوهرشاد دیدم .
عزیز ،مامان بابات رو دید و شناخت ، قبلا همسایه بودن . منم دور وایستاده بودم که دیدم یه پسر قد بلند با لباس سفید دوتا لیوان آب آورد به ما تعارف کرد منم گرفتم بعدش رفت برای خودشون هم از سقاخونه آب بیاره . خیلی جوانیاش با ادب بود . مثل الان نبود که از کنترل تلوزیون تا مجری تلوزیون رو فحش بوده .
رضا دست مادر را گرفت و گفت راستی مامان فردا سه شنبست ؟...
دوباره آلبوم عکس به ته جعبه رفت . جعبه ای که هر عکس آن گویای خاطرات شیرین است .
محمد طاها فرهادی