تا بهار صبر کن، باندینی
دربارهٔ کتاب:
در کتاب تا بهار صبر کن باندینی، روایت پرفراز و نشیب زندگی یک خانوادهی مهاجر را به قلم جان فانته میخوانید. کتاب در شهری کوچک در کلرادو روایت میشود و در آن ماجراهای خانواده باندینی را میخوانیم که در زمستانی سرد، در دههی 1930 میلادی زندگی میکنند. آنها در پی دست یافتن به آسایش و رفاه و با هدف تحقق رویای آمریکایی از ایتالیا به این خاک آمدهاند، اما رکود بزرگ اقتصاد آمریکا درست در همین دوران، خانوادهی باندینی را با مشکلات و دردسرهای بسیاری روبهرو کرده است.
اینها شخصیتهای اصلی کتاب تا بهار صبر کن باندینی هستند: اسوو، پدری که زیر بار هزینههای زندگی و یکنواختی و رکود ازدواج خود فرسوده شده است و اکنون مردی بیحوصله، دمدمیمزاج و گاه خشن است، اما اغلب به عنوان مردی خوب و صادق به تصویر کشیده میشود؛ ماریا، مادری که شخصیتی رنجور، مهربان و صبور دارد و شوهرش را میپرستد اما آرامش اصلی خود را در ایمان مسیحی عمیق و تزلزلناپذیرش یافته است؛ و سه پسر بهنامهای آرتورو، آگوستو و فدریکو که به ترتیب دوازده ساله، ده ساله و هشت سالهاند.
در مرکز داستان و از میان شخصیتهای گوناگون آن، این آرتورو باندینی است که از نقشی محوری برخوردار است و به نظر میرسد که نویسنده در پردازش کاراکتر او از شخصیت حقیقی خود بهره گرفته است. آرتورو نوجوانی بلندپرواز است که سعی میکند از زندان خفقانآور خانواده، فقر و مذهب در شهر کوچک محل زندگی خود بیرون بیاید. او سراسیمه به نظر میرسد و از ارتکاب گناهان کبیره وحشت دارد، همواره به عذابهای اخروی در جهنم فکر میکند، و در عین حال قلب او سرشار از عشقی خالص اما نافرجام به یک دختر ایتالیایی در کلاسشان است. آرتورو سعی میکند با رویای تبدیل شدن به یک ستارهی بیسبال از واقعیت موجود فرار کند و کنشگریهای اوست که این داستان را به اثری الهامبخش تبدیل میکند.
تا بهار صبر کن باندینی اولین کتاب از چهارگانهی باندینی است؛ مجموعهای از کتابهای نیمهاتوبیوگرافیک دربارهی آرتورو باندینی، پسر خانودهای مهاجر که از ایتالیا به ایالات متحده میروند اما این سرزمین آنگونه که آنها انتظار دارند پذیرایشان نیست. جان فانته داستان این پسر نوجوان مهاجر را با کتاب تا بهار صبر کن باندینی آغاز میکند و در سه کتاب دیگر این چهارگانه آن را ادامه میدهد. جادهی لسآنجلس، از غبار بپرس و رویاهایی از بانکر هیل عناوین سه اثر دیگر چهارگانهی جان فانته هستند.
دربارهٔ نویسنده:
جان فانته در 8 آوریل 1909 در کلرادو متولد شد و در اوایل بیستسالگی به لسآنجلس مهاجرت کرد. سرنوشتی که شباهتهای آن با شخصیت اصلی این رمان غیر قابل چشمپوشی است. فانته در طول هفتادوچهار سال زندگی خود چندین رمان، داستان و فیلمنامه منتشر کرد که از میان آنها میتوان به عناوینی همچون رگ و ریشه، شراب جوانی و پسر محراب اشاره کرد.
فانته به عنوان یکی از اولین نویسندگانی شناخته میشود که دوران سختی را که بسیاری از نویسندگان در لسآنجلس با آن مواجه بودند، به تصویر میکشد. آثار و سبک نگارش منحصربهفردش بر نویسندگان نامداری همچون چارلز بوکوفسکی تأثیر گذاشته است؛ به طوری که بوکوفسکی او را خدای خود خوانده است!
بریدههایی از کتاب:
من تاریخساز میشوم، عزیزدلم. تو من را میبوسی و من تاریخساز میشوم!
اگر بقیه یادش نمیآوردند، میتوانست فراموش کند فقیر است: هر سال کریسمس همین وضع بود، همیشه غمگین بود، همیشه چیزهایی میخواست که هرگز بهشان فکر نمیکرد و انکارشان میکرد.
او که جانی نبود؛ انسان بود، انسانی خوب. کسبوکار داشت. عضو اتحادیه بود. شهروندی آمریکایی بود و پدر سه فرزند. خانهاش همان نزدیکیها بود؛ شاید صاحبش نبود، اما خانهٔ او بود. سقفی برای خودش داشت. چه بلایی سرش آمده بود که مجبور بود مثل یک قاتل، دزدکی قدم بردارد و قایم بشود؟ بیشک خطایی از او سر زده بود، اما چه کسی در دنیا بیاشتباه بود؟
کمی بیشتر از یکونیم متر قد داشت و اسوو هیچوقت نمیفهمید خواب است یا بیدار، تا این حد ساکت بود. همسری چون شبح که همیشه از سهم کوچک خودش در تخت راضی بود و تسبیح میانداخت و برای کریسمسی مبارک دعا میکرد. تعجبی داشت اگر اسوو نمیتوانست پول این خانه را بدهد؟ این دیوانهخانهای که زن مذهبی متعصبی در آن سکونت داشت؟
اسمش آرتورو بود، اما ازش نفرت داشت و دلش میخواست او را جان صدا بزنند. نام خانوادگیاش باندینی بود، اما دلش می خواست جونز باشد. پدر و مادرش ایتالیایی بودند، اما او دلش میخواست آمریکایی باشد. پدرش آجرچین بود، اما او میخواست پرتابگر تیم بیس بال شیکاگو کابز باشد. آنها در راکلین کلرادو زندگی میکردند که ده هزار نفر جمعیت داشت، اما او دلش می خواست در دنور که پنجاه کیلومتری آنجا بود، زندگی کند. صورتش کک و مکی بود، اما دلش می خواست صاف باشد. دلش می خواست پسر خوبی باشد اما میترسید، چون میترسید دوستهایش بهش بگویند بچه مثبت. اسمش آرتورو بود و پدرش را دوست داشت، اما با این ترس زندگی میکرد که روزی بزرگ بشود و بتواند پدرش را شکست بدهد. او پدرش را می پرستید، اما نظرش این بود که مادرش ترسو و ابله است. چرا مادرش مثل مادرهای دیگر نبود؟ مادرش آن طور بود و او هر روز همان طور میدیدش.